امام رضا بای بای
هو الرءوف
امام رضا بای بای👋
روزی از روزها دو نفر خانم و آقا راهی دیار ضامن آهو می شوند یعنی مشهد مقدس، همان جایی که الان هزاران هزار از عاشقان و محبان و شیعیان ایشان زائر کویش هستند . خانم خانواده اعتقادی به ، محمد و آل محمد و از جمله امام رضا (ع) نداشت اما قربان آن آقایی که حتی کسانی که اعتقادی به ایشان هم ندارند را هم به کویش، به سرایش دعوت می کند… هر دو با هم راهی هتل می شوند و آقا خودش را آماده و مهیا می کند ، برای رفتن به حرم و خانم آماده می شود برای رفتن به جاهای دیدنی مشهد الرضا به جز حرم . هر دو بعد از چند روز می خواهند مشهد الرضا را ترک بکنند، گنبد طلایی امام رضا (ع)، از دور پیدا بود ، مرد خانه رو می کند به آقا امام رضا (ع) و با احترام تمام از او خداحافظی می کند، زن خانه هم برمی گردد به سوی گنبد…و دستی به آقا تکان می دهد و می گوید ؛"بای بای” بعد با امام رضا (ع)، چنین نجوا می کندو می گوید؛” آقا من آمدم مشهد ، اینجا به من خیلی خوش گذشت …همین.” و بعد هر دو سوار ماشین می شوند و راهی دیار خودشان. در راه خانم چشمش سنگین می شود، چشم بر هم می بندد و در خواب صحنه دیگری را می بیند، امام رضا (علیه السلام) ایستاده و به تمام فرشتگانی که آنجا حاضرند می فرماید فلان کس را هم جزو زائران بنویس، فلانی را هم بنویس …نوبت وقتی به اسم این زن می رسد می گوید اسم این خانم را هم جزو زائرینم بنویس… فرشته برمی گردد می گوید: آقا اینکه، وارد حرم هم نشد… شما چطور می خواهید او را زائر حساب کنید .آقا می فرماید: اشکالی ندارد وقتی می خواست برگردد به شهرش با من خداحافظی کرد و دستی به من تکان داد او را هم جزو زائرینم بنویس…
بعد که از خواب بیدار می شود، در نیشابور،با گریه همسرش را مجبور می کند که برگردد تا او به زیارت برود…
قربان رئوفیَّتت ای امام مهربان